اینبار قرار شد لجش را در بیاوریم. به قول بابا قرار شد صاف بزنیم وسط برجکش.خیلی حرص آدم را در می آورد . از همه ما کوچکتر است اما خداوند یک هوش استثنایی به او داده تا بتواند خوب ما را بچزاند بعد هم مثلا مردی کند و ما را هم آدم حساب کند. اما این بار فرق دارد کاری میکنم که خودش با دستهای خودش بیاورد و تحویل دهد. نمی گذارم مثل بستنی ها بشود . بنشیند تا همه مان بخوریم و بعد بستنی را در بیاورد شروع کند به لیسیدنش و آنقدر لفتش دهد که دهن همه ما که چشم دوخته ایم به چوب بستنی اش آب بیفتد. یا مثل تیله هایش که تا یک سال به هیچ کس نداد و حالا برایمان برنامه ریخته شنبه ها برای من یک ربع میتوانم کنم دوشنبه ها صادق و هادی پسر همسایه دونفره نیم ساعت و جمعه ها از صبح تا ظهر خودش با مرضیه. دوچرخه اش که فقط فرهاد آخوندی می تواند جلویش بنشیند ولی حق ندارد دست به فرمان دوچرخه بگیرد . اصلا یک طوری شده همه به خاطر این همه خساست او ازش حساب می برند اما این بار حالش را میگیرم و نمی گذارم قر توپش را بدهد وقتی ببیند ما برایمان مهم نیست هی پشت سرش راه نمی افتیم با یک لحن عاجزانه مدام بگوییم مهدی تروخدا ، مهدی ترو به قرآن جوووون خودت جووون مامانی ...یه دقیقه ببینم بهت میدم یا ...