قصه های راست راستکی من

درد و دل نوشت... شاید هم زندگی نوشت...اصلا فقط "نوشت"اش مهم است.

قصه های راست راستکی من

درد و دل نوشت... شاید هم زندگی نوشت...اصلا فقط "نوشت"اش مهم است.

اینبار قرار شد لجش را در بیاوریم. به قول بابا قرار شد صاف بزنیم وسط برجکش.خیلی حرص آدم را در می آورد . از همه ما کوچکتر است اما خداوند یک هوش استثنایی به او داده تا بتواند خوب ما را بچزاند بعد هم مثلا مردی کند و ما را هم آدم حساب کند. اما این بار فرق دارد کاری میکنم که خودش با دستهای خودش بیاورد و تحویل دهد. نمی گذارم مثل بستنی ها بشود . بنشیند تا همه مان بخوریم و بعد بستنی را در بیاورد شروع کند به لیسیدنش و آنقدر لفتش دهد که دهن همه ما که چشم دوخته ایم به چوب بستنی اش آب بیفتد. یا مثل تیله هایش که تا یک سال به هیچ کس نداد و حالا برایمان برنامه ریخته شنبه ها برای من یک ربع میتوانم کنم دوشنبه ها صادق و هادی پسر همسایه دونفره نیم ساعت و جمعه ها از صبح تا ظهر خودش با مرضیه.  دوچرخه اش که فقط فرهاد آخوندی می تواند جلویش بنشیند ولی حق ندارد دست به فرمان دوچرخه بگیرد . اصلا یک طوری شده همه به خاطر این همه خساست او ازش حساب می برند اما این بار حالش را میگیرم و نمی گذارم  قر توپش را بدهد وقتی ببیند ما برایمان مهم نیست هی پشت سرش راه نمی افتیم با یک لحن عاجزانه مدام بگوییم مهدی تروخدا ، مهدی ترو به قرآن جوووون خودت جووون مامانی ...یه دقیقه ببینم بهت میدم یا ...

۱۷ نظر ۱۸ مهر ۹۲ ، ۱۲:۵۴
طهورا احمدی

[ خیلی عذر خواهم بابت بعضی از مطالب طولانیم علی الخصوص داستانها می دونم که وقت گذاشتن برای مطالب اینترنتی انقدر ها ارزش نداره !مخصوصا اگر مطلبی انقدر طولانی باشه! اما بعد از خوندن شعر یکی از دوستان یاد این داستان پر عیب و نقصم افتادم . امیدوارم سر زدن بنده به مطالب شما دوستان شما را وادار به خوندن مطالب بنده علی الخصوص اونهایی که طولانیه نکنه...

وقت شما عزیز است.]

سفت ومحکم گرفتمش توی بغلم که جم نخورد از بهشت رضا تا اینجا یک سر از دستم لیز می­خورد یا آنقدر این طرف و آنطرف می­پرد که نمی شود توی یک راستا حرکتش داد...

الان ساعت 4:30 است بیست دقیقه تا اذان بیشتر نمانده آنقدر هوا سرد است که احساس میکنم گذر من از کنار مردم باعث میشود ناله و نفرینم کنند.محال است از کنارشان رد شوم و پشتشان نلرزد.انواع اقسام صدا ها را هم از خودشان در می آورند که یعنی هوا سرد است و من آنها را گزیده­ام.

ای بابا دوباره شروع کرد به وول خوردن نمی شود یک جا بنشیند و انقدر تکان تکان نخورد. هوا هم مدام دارد سرد تر می شودآنقدر سرد که دیگر گرمایی نیست تا بتوانم جریان پیدا کنم.هر لحظه که میگذرد احساس میکنم هیچ وقت قرار نیست برسیم به قرارمان .هر چه در گوشش میخوانم وروجک کمی آرام باش و جم نخور تا برسیم به مقصدمان گوشش بده کار نیست.الان درست سر کوچه بیستم توی خیابان شیرازی هستیم.تا حرم حداقل ده دقیقه راه است و با این همه سرمایی که دور و برمان را گرفته فکر نکنم تا اذان به درب شیخ طوسی برسیم. وای خدای من دارد خودش را هل می­دهد به سمت عکاسی اگر آنجا برود و گیر کند دیگر بیرون آوردنش محال است.لابلای آن همه رنگ و ...


۱۷ نظر ۲۴ شهریور ۹۲ ، ۱۶:۴۱
طهورا احمدی

نمی دانم چرا همه به پیر مرد می گفتند دیوانه ...



ایستاده بود کنار جوب آب خیابان شریعتی . دور و بر جوب پک وپهن آنجا مقداری سبزه هم بود. پیرمرد  لباس آبی رنگ پوشیده بود با یک کت از قیافه افتاده روی شانه هایش و کلاه شاپویی که سرش بود  پلاستیک زرد رنگ به دست داشت آنرا مدام داخل آب میکرد میگذاشت پر و شود بعد  میریخت توی پیاده رو بعضی وقتها هم میریخت توی خیابان و بعضی وقتها به بعضی ماشینها...

هر کس از کنارش رد می شد عکس العملی داشت. عده ای میخندیدند عده ای بد و بیراه می گفتند  عده ای سرشان را به نشان از تاسف تکان میدادند و عده ای هم بر وبر نگاهش میکردند...اما همه بالاتفاق دیوانه بودن او را قطع داشتند...


هر چه فکر کردم دیدم یا من و عده ی بسیاری که اطرافم زندگی میکنند هم دیوانه اند یا این بنده ی خدا دیوانه است خبر از همراهانش ندارد!!!  



اگر عیب کار پیرمرد بیهوده تلقی کردن کار اوست که چه بسیار از  افعال ما بیهوده انجام می شود و چون به چشم همه و به اصطلاح همان همه عادی است بیهوده تلقی نمی شود ! اما باطن یک امر از اصل آن جدا نیست. هر چند که دیگران بگویند عادی است ما خود میدانیم که چه شبها و صبح شده و فرداها آمده در حالی که امروزمان با دیروزمان یکسان بوده و حتی کهتر(بدتر). و بدون وارد شدن اندکی اندوه دوباره جریان زندگی را در پیش گرفته ایم . و حتی ثانیه ای و دریغ از صدم ثانیه ای خود را دیوانه نپنداشته ایم.


و اگر عیب کار پیرمرد این است که به دیگران آزاری رسانده مثل خیس شدن کف کفش عابران و لاستیکهای ماشینها و بدنه اتو مبیلها  و ... چه بسیار تر حق الناسهایی که پبه راحتی آب خوردن انجام میدهیم  نه خود و نه حتی دیگران را دیوانه تلقی نمی کنیم. مثل اقسام غیبتها، تهمتها همسایه آزاری ها ، مال مردم خوریها ، کم فروشیها، دروغها ، خباثت گریها ، بدحجابی ها و....


و اگر عیب کار او این است که این کار را ما انجام نمی دهیم او اول کس است که انجام میدهد ، چه بسیار شده مرید افرادی شده ایم که کارهای خرق عادت میکنند و اولین آن کار هستند و نه تنها دیوانه  نام نمیگیرند و حتی خطاب خانم یا آقا را از آن خود میکنند. برخی از ما پشت سرشان چنان راه می افتیم که انگار راه سعادت همین است و بس. و یا اینکه خود ما در انجام گناهان چنان متبهراته و مخترعاته دست به آنها میزنیم که اولین آخرین نفر در ارتکاب آنها محسوب می شویم هیچگاه خود دیوانه پنداری نداریم.


اگر هم به خاطر سر و ریخت و قیافه اش دیوانه است برخی از ما در پوشش منحصر به فردمان گاه از جنبه های عقده گشایی گاه از جنبه کثیف بودن و گاه از جنبه لباس شهرت بودن دیوانه تریم!


پس  یا ما خود دیوانه ایم یا پیرمرد دیوانه نمی داند چقدر همراه دارد!


به هر حال همه با هم دیوانه ایم!

۶ نظر ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۱۲
طهورا احمدی

دست کشید روی سرش.حس خوبی بود موهای بلند قهوه ایش که از فرط لخت بودن هیچ وقت حالت نمیگرفت وزبان زد همه خانواده بود حالا روی سرش نبودند او کچل شده بود.

گل مریم خواهرش نازمریم را دوست داشت. اما هیچوقت نمی دانست انقدر زیاد به او علاقمند است . از وقتی او رفته دلش می خواهد تلفنی هم که شده با او صحبت کند و بگوید که چقدر ناراحت است از اینکه سر اسباب بازیهایش موهای او را میکشیده و چقدر دلش میخواهد برای اولین بار بابت تک هایی که توی مدرسه آورده و او را تحقیر کرده عذر خواهی کند. دلش میخواست بنشیند یک دل سیر برایش گریه کند و بگوید من نمی خواستم  موهای فرفری مشکیت کهشانه هم تویش  نمی رفت را مسخره کنم و همه اش تقصیر سینا پسر همسایه است . چون به مامان زهرا که میرسید همیشه می گفت :خاله! چرا موهای گل مریم انقدر نازن ولی موهای ناز مریم اینقدر بی ریختن!

صدای زنگ خانه بلند شد گل مریم رفت سمت در ، در را باز کرد ،ناز مریم بود که با پدر از بیمارستان بعد از یک ماه برگشته بودند. وقتی همدیگر را دیدند بهت زده به هم نگاه کردند بعد هم از ته دل خندیدند مثل آنوقتهایی که بابا برایشان شکلک در می آورد.

 هر دویشان کچل شده بودند . ناز مریم به خاطر سرطان و گل مریم به خاطر ناز مریم!


            

۳ نظر ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۰۷
طهورا احمدی

به نظر من اگر در زندگی دچار روزمرگی شویم اگر نتوانیم هیجان داشته باشیم یا نتوانیم گریه ها و خنده های منحصر به فرد داشته باشیم اگر صبحمان به راحتی شب شود و شب هم به راحتی صبح فاتحه آن زندگی را باید خواند .در حقیقت زندگی وقتی زندگی است که خاص باشد! خاص الخواص حتی! و فقط افراد خاص می تواند چنین زندگی داشته باشد !


۷ نظر ۱۴ شهریور ۹۲ ، ۰۲:۲۰
طهورا احمدی
نشسته ام زل زده ام به صندوقهایی که لای پرچم ایران دور پیچ شده اند و مرتب روی هم قرار گرفته اند. و بین یک عده لباس نظامی پوشیده قرار  گرفته  اند.
 زل زده ام به آنها و از این همه صندوق بین این همه اشک مردم و صدای مداحی حاج سعید و بوی اسفند فقط دیدن صندوق ها به ادراک قوای حاسه من می رسد. و ای کاش جز صندوق بودن آنها چیز دیگری هم به درک من می رسید. اینکه چقدر این صندوقها شرف دارند و این شرفشان به مکینشان است! فقط زل زده ام و از این زل زدن فقط یک نگاه نصیبم می شود.


 تازگی ها یاد گرفته ام از خودم ناامید باشم اما هنوز نفهمیدم چه طور به صاحب صندوقها امیدوار باشم!

 این هم از ضعف ایمان است که پای خوف خوب می ایستم و پای رجا کم می آورم. و این هیچش قرار نیست به دردر بی درمان من بخورد مگر اینکه آخر و عاقبتش بشود بهشتی که از سر ترس به آدم می دهند بهشتی که به گمانم حسین قرار نیست نگاهش کند بهشتیهایی که با اینکه بهشتیند اما حقیرند.حقیر در ارده شان در فکرشان و در انصافشان!!



دیروز جای شما خالی...زیارت صندوقهای باشرف!
۷ نظر ۱۲ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۳۱
طهورا احمدی
اگر تمام عمرم را یک دور مرور کنم به یک نمودار  میرسم که اگر این نمودار یک جهتش هیجاناتم باشد و جهت دیگر فعالیتهای مهم زندگیم  یک تابع سینوسی را نشان میدهد.

اولها یعنی در کودکی تر هایم نه هیجانی داشتم نه فعالیت فرهنگی . اما اندکی بعد که حزب اللهی نام گرفتم فعالیتهایمان همراه با هیجانات ناشی از آن شروع شد تا جایی که اگر کسی  فعالیت فرهنگی نمیکرد مسلمان نبود و اندکی بعد یعنی در ماکسیمم نمودار سینوسی اگر کسی فعالیت فرهنگی نمیکرد آدم نبود!!
ماکسیمم این هیجانات ناشی از افراط در فعالیت فرهنگی کردن با تو پوزی خوردن از مسئولین ، رفقا، مردم، خانواده... تبدیل به صفر شد و رفته رفته ادامه نمودار مفهومی را خلق  کرد که بنده از تفسیر آن عاجزم . اما امان از سیاست یا اینکه مرده شور ببردش! که هیجانات ما را بالا برد و نا چار فعالیتهای ما از منفی شروع شد و به ماکس خود رسید .....



هر چه از این نمودار بی سر و ته خمیده و در هم تنیده بگویم آخرش یک تابعی را تفسیر کرده ام  که بند و بنده تعلقات مادی است و تف به ذاتی که اسم حزب اللهی روی آن گذاشت. 

نمودار اگر نمودار است و زندگی زندگی و فعالیت فرهنگی هم فعالیت فرهتگی باید تابع درجه 1 باشد درجه 1 یک! طوری که هر چی قد میکشد  و از کودکی رو به بزرگی میرود ،برود آسمان برود پیش خود خدا . این طوری تابع است اصلا خود شیعه خود پیرو زهرای اطهر.

و حالا که نمودار سینوسیم روی نقطه صفر گیر کرده از خودم و از کودکی ترهایم راضی ترم تا آن وقتها که حزب اللهی بودم! می شود از همین جا هم تابع بود این همه هیجان را به حلقوم فعالیت فرهنگی نریخت تا هار شود و پاچه هر چه عوام الناس و خواص الناس را بگیرد!

به همین جهت از بانویی (که خودم باشم) و فعال فرهنگی بدم می آید.
۹ نظر ۱۱ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۶
طهورا احمدی
نمی دانم چرا انقدر زمان را دوست دارم. بله زمان را !«گلاب به روی مبارکتان با زمانه اشتباه نشودها»


یادم هست وقتی آن مریضی سخت آمده بود سراغم و حسابی لهم کرده بود عمل جراحی فقط یک هفته عقب افتاد اما چقدر تلخ زمان برایم گذشت بعد از عمل و سختی هایش هم همین طور... اما گذشت ... و خدا را شکر که گذشت...که اگر نمی گذشت و من می خواستم همیشه آن دردها را داشته باشم چه می شد؟

 یا مثلا ایام کنکور چقدر سخت و پر استرس گذشت...اما گذشت....و خدا را شکر که گذشت ....که اگر نمی گذشت و من میخواستم همه آن استرسها را دائما داشته باشم چه می شد؟

یا مثلا روز مرگ برادر تا خود سالش چقدر غم بار گذشت...اما گذشت .... و خدا را شکر که گذشت ... که اگر نمیگذشت حالا تعفن جنازه ام هم توی این دنیا دیگر وجود نداشت .... 


                

برای این چیزها عاشق زمان هستم ....اما .... اما .... اما....

ای وای از گذشتن رجب که گذشت و چه بد شد که گذشت و ای کاش نمی گذشت!
ای وای گذشتن شعبان که گذشت و چه بد شد که گذشت و ای کاش نمی گذشت!
ای وای گذشتن رمضان که گذشت و چه بد شد که دارد میگذردو ای کاش نمی گذشت!

اما همه این خاطرات از گذشتن زمان و به تلخی یاد کردنشان هم باز خوبی هایی دارد چرا که اگر نمی گذشت طعم خوش سلام و وداع رمضان را نمی فهمیدم .اگر نمی گذشت می دانم که گلایه میکردم از خدا که چگونه بر یک ماه ثابت آن هم در مهمانی تو سر کنم!!!؟«مثل صبر بر طعام واحد»
هر چه هست چه پر برکت است این گذشتن ها رغم خوردن تقدیرها....

اما...

اگر آن دنیا اگر عاقبتت به خیر باشد که خوشا به حالت از نگذشتن و شکر کن که زمانی نیست
اما امان از نامه اعمال رسوایی!
امان از نگذشتن...امان از زمانی که زمان نباشد...خدایا چگونه بر فراقت صبر کنم در حالی که هیچ چیز نخواهد گذشت تا امیدی در دلم باشد... هیهات ....
هیــــــــــــــــــــــــــــــــــــهات
ما ذلک ظن بک
خدایا یا زمان را مگیر یا امیدم را یا خودت را!

۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۶
طهورا احمدی