نشسته ام چو غباری به شوق اذن دخول....
[ خیلی عذر خواهم بابت بعضی از مطالب طولانیم علی الخصوص داستانها می دونم که وقت گذاشتن برای مطالب اینترنتی انقدر ها ارزش نداره !مخصوصا اگر مطلبی انقدر طولانی باشه! اما بعد از خوندن شعر یکی از دوستان یاد این داستان پر عیب و نقصم افتادم . امیدوارم سر زدن بنده به مطالب شما دوستان شما را وادار به خوندن مطالب بنده علی الخصوص اونهایی که طولانیه نکنه...
وقت شما عزیز است.]
سفت ومحکم گرفتمش توی بغلم که جم نخورد از بهشت رضا تا اینجا یک سر از دستم لیز میخورد یا آنقدر این طرف و آنطرف میپرد که نمی شود توی یک راستا حرکتش داد...
الان ساعت 4:30 است بیست دقیقه تا اذان بیشتر نمانده آنقدر هوا سرد است که احساس میکنم گذر من از کنار مردم باعث میشود ناله و نفرینم کنند.محال است از کنارشان رد شوم و پشتشان نلرزد.انواع اقسام صدا ها را هم از خودشان در می آورند که یعنی هوا سرد است و من آنها را گزیدهام.
ای بابا دوباره شروع کرد به وول خوردن نمی شود یک جا بنشیند و انقدر تکان تکان نخورد. هوا هم مدام دارد سرد تر می شودآنقدر سرد که دیگر گرمایی نیست تا بتوانم جریان پیدا کنم.هر لحظه که میگذرد احساس میکنم هیچ وقت قرار نیست برسیم به قرارمان .هر چه در گوشش میخوانم وروجک کمی آرام باش و جم نخور تا برسیم به مقصدمان گوشش بده کار نیست.الان درست سر کوچه بیستم توی خیابان شیرازی هستیم.تا حرم حداقل ده دقیقه راه است و با این همه سرمایی که دور و برمان را گرفته فکر نکنم تا اذان به درب شیخ طوسی برسیم. وای خدای من دارد خودش را هل میدهد به سمت عکاسی اگر آنجا برود و گیر کند دیگر بیرون آوردنش محال است.لابلای آن همه رنگ و ...
در رفت... می دانستم... تمام قدرتم را به خرج میدهم تا به پایش برسم اما صاف رفت لابلای کنده کاری قاب عکس روی دیوار عکاسی.هر چه خودم را محکم به شیشه قاب میکوبم از جایش جم نمی خورد نمی توانم خودم را جا بدهم.به نفسنفس میافتم پیرمرد عکاس بیچاره از حضور من سردش شده. دلم به حالش می سوزد بیرون می روم تا بیشتر از این اذیتش نکنم. روبروی مغازه ایستادهام و مدام این طرف آنطرف میروم تا شاید از بین نروم.انگارنه انگار که اینجا نشسته ام . غبار لعنتی .دفعه پیش که برگ زرد درخت مو را جا به جا میکردم و میرساندمش به مقصد این همه بدبختی نداشتم.دیگر مسئولیت غبارها را قبول نمیکنم. زهی خیال باطل انگار دست خودم است...
شاگرد عکاس خیلی جاندار تر از خود عکاس است بیرون مغازه توی آن همه خلوت بازار داد میکشد و با یک لحن خاصی میگوید:
_ عکس...عکس میگیریم...عکس با حرم...عکس با آقا...
انگار سرما را نمی فهمد یکی هم که از کنارش رد می شود بستگی دارد خانم باشد یا آقا میگوید:
_ خانوم ...شما ....بفرمایید عکس...
_ آقا...شما.... با کوچولو بفرمایید عکس...
وقتی میبینم قدرت بدنی اش بد نیست آرام خودم را زیر بقلش جا میدهم تا با کمک کت چرمی که توی تنش شل ول افتاده کمی گرم شوم و بتوانم حرکت کنم.نگاهم می افتد به مغازه...
خیلی برایم آشناست هر وقت از این طرف می آیم محال است نبینمش.قاب عکسها با قد و قواره های مختلف ایستاده اند کنار دیوار آدمهای داخلش یا دارند می خندند یا پز لباسها و تیپشان را میدهند.آنها که جدیدترند بیرون مغازه و ابتدای ورودی مغازه اند و قدیمی تر ها داخل مغازه و انتهای آن هستند.حتی بعضی هایشان سیاه سفید است.چقدر معلوم است که هیچکدام این آدمها توی صحن یا حرم نیستندچه قدیمی ها چه جدیدترها.اصلا این قیافه گرفتن ها و این خنده های تصنعی مال حرم نیست.پیرمرد که پشتش خم است از پشت پیشخوان بلند می شود و شال گردنش را دور سر و صورتش میپیچد ریش بلندش لابلای شال بیرون میزند.رنگ چشمانش حالا پیدا تر است زاغ و چقدر با اینکه پیر شده درشت مانده.می آید نزدیک شاگردش می ترسم سردش شود آرام از زیر بغل شاگرد در می روم تا به او نخورم اما باز هم نزدیکم میرسد پشتش می لرزد.با دست جلو شالش را میگیرد خم می شود طرف شاگرد و می گوید:
_ علی حواس بِشِه ... دِرُم مُرُم حرم بعدِ نِماز میِم نِمازِتِ یره اول وخت بوخونیا ..
پیرمرد برای نماز دارد میرود و این یعنی وقتم در حال تمام شدن است غبار هنوز لابلای کنده کاری قاب عکس نشسته .حالا که پیرمرد بیرون رفت، میروم داخل مغازه تا شاید بتوانم بیرونش بیاورم.باز خودم را میکوبم به شیشه قاب فایده ای ندارد.
گوش میدهم ببینم این بار دارد فال گوش چه چیز نشسته.
صدای یک زن است ...
_ اوا عباس آقا یه کم اون ور تر واسا زشته جلو عکاس.
وای دارد حرف زن و شوهر داخل عکس را می شنود
_ ضعیفه خودتو ناراحت نکن اینجا همین جوری باسی وایسن.
نگاهی به مرد داخل قاب میکنم از سیبیل کت و کلفت و کت روی شانه و موهای فرفری پیداست که از آن مرد سالار هاست زن هم طفلک از ترس مرد انقدر سفت رو گرفته که گونه هایش از گوشه چادرش پریده بیرون. زل زده توی لنز دوربین.
غبار خاطراتشان را دارد گوش میدهد. انگار بار اولشان است که آمده اند مشهد زن 12 سال بیشتر ندارد و مرد هم 26 سال.چقدر عجیب دارد عاطفه اش را بروز میدهد.غیر از ضعیفه گفتن و چسباندن کتش به گوشه چادر زن انگار کار دیگری بلد نیست. زن هم می داند اینها یعنی دوستت دارم اما توی دلش مدام خدا خدا میکند که یه کم مرد خودش را کنار بکشد.من هم مثل غبار فضول شدهام .
نمی شود بیشتر از این اینجا ماند صدای قرآن حرم بلند شده و به اینجا میرسد و هوا هم دارد کم کم برفی میشود.
میروم بیرون این بار از سوراخ شیشه مغازه با شدت داخل میشوم و زوزه میکشم خودم را به دیوار میکوبم تا بفهمد عصبانیم. انگار میترسد و خودش را می اندازد توی بغلم سریع از در مغازه بیرون میروم فقط امیدوارم توی راه چند مغازهای درشان را باز گذاشته باشند تا بتوانم با استفاده از گرمایشان حرکت کنم و سرعتم کند نشود.مدام سرش غر میزنم که چرا نمی فهمد قرار داریم و باید خودمان را برسانیم نمی فهمد که چقدر نیازمند همین ذره کوچکند چقدر وظیفه دارد.
مشغول حرف زدن هستم و با سرعت میروم که محکم سرم میخورد به یک درشیشه ای پرت میشوم آن طرف پیاده رو.تا بیایم خودم را جمع و جور کنم غبار از دستم لغزیده و دوباره میرود یک گوشه ای برای خودش هر چه می گردم پیدایش نمی کنم.فرصت ندارم دلم برای اهل مغازه بسوزد و سرمایشان نشود میروم بالای سر کفشها .سابقه دارد .کفش که میبیند فکر میکند باید حتما انجا باشدخوب که نگاه میکنم میبینم نشسته کنار یک کفش ورنی قرمز پاشنه بلند میروم کنارش و میگوید:
_ ذره بفهم الان دیر میشود
می گوید:
_ صبر کن ببینم این خانومه این کفش رو میخره یا نه...
چند لحظه رهایش میکنم تا شاید راضی شود بقیه راه را شیطنت نکند من هم بدم نمی آید ببینم چه چیز برای غبار انقدر جالب است.
خانوم قد بلند که پالتو قرمزی تنش هست شال راه راه مشکی قرمز سرش کرده و دوطرف شالش افتاده اطراف آن را جمع میکند تازه میفهمم که فهمیده اند من آنجا هستم و رو به مغازه دار میگوید:
_ آقا ببند اون در رو یخ کردیم...
وای کارمان در آمد شیشه های مغازه دو جداره است و بیرون رفتن از آنجا مکافات.در بسته می شود و من ایستاده ام به بدقولی که دیگر یقینا اتفاق می افتد فکر میکنم. مجبورم به خاطر یک کنجکاوی احمقانه خرید یک کفش را نظاره کنم تا در باز شود و بیرون بروم. مشکل دیگر اینکه اینجا زیادی گرم است و ممکن است مرا از حرکت نگه دارد. تا میتوانم میچسبم به زمین تا گرمایی که هم از تنفس و هم از سیستم گرمایشی است مرا نابود نکند
زن دارد یک کفش سورمه ای را میپوشد شکلش عین همان کفش ورنی قرمز است یک تنه ای به غبار میزنم و می گویم:
_ دیدی نخرید حالا خوب شد اینجا حبس شدیم؟
_ وایسا به نظر من همین کفش قرمزه رو میخره...
_ از کجا میدونی؟
_ از اونجایی که میدونستم زن توی قاب همون جور وای میسه که شوهرش میخواد.
نه انگار جالب است بفهمیم چه میشود ما که گیر کرده ایم پس کنجکاویمان را ادامه میدهیم.مرد چهار شانه و قد بلندی که کنار زن ایستاده انگار نسبتی با او دارد. آنقدر مرد زیر ابروهایش را خوب تمیز کرده و موهای لختش را قشنگ دم اسبی بسته که محو هنر نماییاش شده ام. مرد می گوید:
_ عزیزم سلیقت بیسته همین خوبه مثل اینکه رنگ مد عید نوروز هم همین قراره باشه ...مبارک باشه.
زن دستی به مژه هایش میزند و انگار نه انگار که صدای مرد را شنیده.کفش را از پایش در می آورد بالا می آورد...چپ راستش میکند براندازش میکند و رو به مغازه دار میگوید:
_قرمزشو ندارید؟
مغازه دار هم می گوید:
_ چرا نداریم سر کار خانوم پشت سرتونه..
یعنی همان کفشی که غبار میگفت زن با یک وجد بی نظیر تمام صورتش از هم باز شد و گفت:
_ اره همین رو میخوام خیلی خوبه به پالتوم هم میاد.
و مرد مو بلند که خیلی دمق شده می گوید:
_ آقا سایز 38 لطفا.
زن میپوشد و میپسندد ...
صدای الله اکبر می آید خیلی دیر شد و من ماموریتم را نتوانستم به موقع انجام دهم.
به غبار هشدار میدهم که اگر از توی دستانم قل بخورد مطمئنا شکایتش را خواهم کرد.
این بار انگار حساب می برد در مغازه که باز میشود دوستان دیگر هم به داخل می آیند و من از میان ازدحام آنها و از بین زن و مرد جوان بیرون میزنم سعی میکنم بروم وسط خیابان نگاهم به گنبد میخورد خودش میداند که نمی شود نشود. حواسم را که جمع میکنم میبینم توی یک ماشین هستم کنار دست راننده تاکسی و غبار توی دستانم هست.مسافر سریع در را میبندد و میگوید:
_ آقا نماز رو بستن بی زحمت سریع برونید.
توی ماشین راننده های مشهدی خیلی صفا دارد اما بیرونش فقط بد بختی است و نا بود شدن باور نمی شود کرد که از آن طرف خیابان چه طور خودش را رساند به آخرین لاین و تو را از وسط دو تا کرد. فعلن که داخلش نصیبمان شده....
دوباره غبار شروع میکند به وول خوردن.محکم میگیرمش و میگویم :
_ مگه قرار نشد شیطنت نکنی؟
غبار هی من و من میکند و میگوید:
_ نگاه کن دست مسافر وسط رو ...
نگاهش کردم داشت میرفت توی جیب کت همان بابایی که میخواست به نماز برسد
_ غبار میگوید:
_ یه کاری بکن...
تنها کاری که میشد کرد لرزاندن و سرما دادن آنها بود خودم را بینشان جا کردم مدام بالا پایین رفتم فایده ای نداشت رفتم توی گردن مسافر سمت چپ و اساسی لرزاندمش او هم که سردش شد خم شد دستی به اهرم شیشه انداخت و وقتی که برگشت تکیه بزند کتش را جمع کرد.
دیگر جیبش دم دست مسافر وسط نبود. انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم رسیدیم.به محض باز شدن در خودم را بیرون پرت کردم
چشمم به گنبد افتاد سلامی دادم و گفتم
_ چه کنم خودت کمک کن.
نشسته بود روی گلدان های بتنی روبروی درب شیخ طوسی.دور سر و گوشش چرخی زدم و غبار را باید پیاده میکردم همان جا بود قرارمان رسیده بودیم.
سرش را بین دستانش گرفته بود موهای نیمه لخت را لابه لای انگشتانش رد کرده بود . نمی فهمیدم عصبانی است یا ناراحت مدام میگفت:
آقا تو که نمی خواستی راهم بدی برا چی اوردیم تا اینجا باورم نمیشه تا اینجا اومده باشم اما نذاری بیام تو آقا سه روزه هی میام میشینم یه نشونه ای چیزی...آخه بابا خیلی ناجوره همین جوری سرم رو بندازم زیر بایم تو ...نیست؟
سرش را بالا آورد اخمهایش را توی هم کرده بود و گفت :
- آقا من از شما توقع نداشتم !
داشتند حی علی الصلاة میگفتند به غبار گفتم دیگر خود دانی.و دستانم را باز کردم و به سمت صورتش وزیدم ...
غبار آرام نشست توی چشمش...
و اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
نویسنده هم اینقدر تنبل!!! :)