قصه های راست راستکی من

درد و دل نوشت... شاید هم زندگی نوشت...اصلا فقط "نوشت"اش مهم است.

قصه های راست راستکی من

درد و دل نوشت... شاید هم زندگی نوشت...اصلا فقط "نوشت"اش مهم است.

غم ریز

دست کشید روی سرش.حس خوبی بود موهای بلند قهوه ایش که از فرط لخت بودن هیچ وقت حالت نمیگرفت وزبان زد همه خانواده بود حالا روی سرش نبودند او کچل شده بود. اما او خواهرش نازمریم را دوست داشت. از وقتی او رفته دلش می خواهد تلفنی هم که شده با او صحبت کند و بگوید که چقدر ناراحت است از اینکه سر اسباب بازیهایش موهای او را میکشیده و چقدر دلش میخواهد برای اولین بار بابت تک هایی که توی مدرسه آورده و او را تحقیر کرده عذر خواهی کند. دلش میخواست بنشیند یک دل سیر برایش گریه کند و بگوید من نمی خواستم  موهای فرفری مشکیت کهشانه هم تویش  نمی رفت را مسخره کنم و همه اینها تقصیر سینا پسر همسایه است . چون به مادر که میرسید همیشه می گفت :خاله! چرا موهای گل مریم انقدر نازن ولی موهای ناز مریم اینقدر بی ریختن!

صدای زنگ خانه بلند شد گل مریم رفت سمت در ، در را باز کرد ،ناز مریم بود که با پدر از بیمارستان بعد از یک ماه برگشته بودند. وقتی همدیگر را دیدند بهت زده به هم نگاه کردند بعد هم قاه قاه خندیدند هر دویشان کچل شده بودند . ناز مریم به خاطر سرطان و گل مریم به خاطر ناز مریم!



صاف زدیم توی برجکش

اینبار قرار شد لجش را در بیاوریم. به قول بابا قرار شد صاف بزنیم وسط برجکش.خیلی حرص آدم را در می آورد . از همه ما کوچکتر است اما خداوند یک هوش استثنایی به او داده تا بتواند خوب ما را بچزاند بعد هم مثلا مردی کند و ما را هم آدم حساب کند. اما این بار فرق دارد کاری میکنم که خودش با دستهای خودش بیاورد و تحویل دهد. نمی گذارم مثل بستنی ها بشود . بنشیند تا همه مان بخوریم و بعد بستنی را در بیاورد شروع کند به لیسیدنش و آنقدر لفتش دهد که دهن همه ما که چشم دوخته ایم به چوب بستنی اش آب بیفتد. یا مثل تیله هایش که تا یک سال به هیچ کس نداد و حالا برایمان برنامه ریخته شنبه ها برای من یک ربع میتوانم کنم دوشنبه ها صادق و هادی پسر همسایه دونفره نیم ساعت و جمعه ها از صبح تا ظهر خودش با مرضیه.  دوچرخه اش که فقط فرهاد آخوندی می تواند جلویش بنشیند ولی حق ندارد دست به فرمان دوچرخه بگیرد . اصلا یک طوری شده همه به خاطر این همه خساست او ازش حساب می برند اما این بار حالش را میگیرم و نمی گذارم  قر توپش را بدهد وقتی ببیند ما برایمان مهم نیست هی پشت سرش راه نمی افتیم با یک لحن عاجزانه مدام بگوییم مهدی تروخدا ، مهدی ترو به قرآن جوووون خودت جووون مامانی ...یه دقیقه ببینم بهت میدم یا ...
لان جلویم ایستاده و دارد با توپش بازی میکند بابا دیروز برای تولدش خریده نامرد نگذاشت حتی یک روپایی بزنم. به من که هیچی حتی به مرضیه هم نداد یکبار بزند روی زمین و بیاید بالا. همین جور گرفته دستش و توی دستش می چرخاندش . مطمئنم حتی دیشب آن را روی زمین هم نگذاشته. نگاهی به صادق  میکنم  روی زمین به پشت افتاده هر دو پایش را آوره بالا مدام به هم میزند . زیر چشمی نگاهی به مهدی و توپش میکنم هنوز دارد آن را میچرخاند. برای اینکه حواسم را پرت کنم به تلوزیون نگاه میکنم بیگلی بیگلی را نشان می دهد ب صادق نگاه میکنم و میگویم کاش این گرگه این بیگلی بیگلی رو بگیره نه صادق؟ صادق هم نگاهی به من میکند و میگوید : آره هر وقت فلانی بهت داد اینم میگیردش حرصم از صادق در می آید که میخواهد نقشه ام را لو بدهد به مرضیه که توی چارچوب آشپزخانه ایستاده و به مهدی زل زل نگاه میکند با ابرو اشاره میکنم مرضیه هم نگاهش را از مهدی بر میدارد و با صدایی نازک که نشان دهنده اعتراضش هست میگوید:
آقا صادق ! حواست باشه ها!
مهدی که انگار بوهایی برده می آید صاف می ایستد جلو من شروع میکند به رو پایی زدن من هم به او نگاه نمیکنم زل زده ام به تلوزیون حالا که میبیند فایده ای ندارد توپش را میگیرد بین دو دستش و با شستش میچرخاند و میگوید : میکاسو اصله ها ایول
صادق بر میگردد که نگاهش کند که چشم غره اش میرود او هم دستی پرت میکند و به من می گوید : برو بابا! خیلی دلم میخواهد یکبار امتحانی هم که شده خواهش کنم اما خودم را منصرف میکنم.
مهدی می رود کنار مرضیه می نشیند شروع میکند به خالی بندی:
مرضی میدونستی این توپه همون مارک توپای جام جهانیه همونیه که خدادا عزیزی باهاش گل زد
مرضیه هم که از دست مهدی ناراحت است و قهر کرده پشت چشمی نازک میکند دهانش را یک وری میگیرد می گوید:
نه بابا ! راست میگی دلم آب افتاد
بعد دستش را به کمرش می زند و رو به مهدی با همان صدای جیغ جیغو اش می گوید:
با هوش خان ! خداد عزیزی قبل جام جهانی به استرالیا گل زد 
بعد هم ادای مهدی را در آورد که جون خودت که مارک توپای جام جهانیه!
دلم خنک میشود و با لبخندی به مرضیه این حا گیریش را تایید میکنم مهدی که لبخند مرا میبیند به مرضیه میگوید:
ببین چه جنسی داره لا مصب دروغ نمیگم خیلی جنسش خوبه! مرضیه با اخم از کنارش بلند شد و رفت سمت اتاقش
مهدی انگار میخکوب شده بود ضربه های اصلی را من و مرضیه زده بودیم مانده بود صادق. زیر چشمی که نگاه به مهدی میکنم میبینم چشمهایش را کوچک کرده دستش را گذاشته بالای سرش توپ هم توی گودی چهار زانواش است. باو رم نمی شود توپ را قل میدهد سمت صادق و میگوید:
صادق اون توپ میدی؟
صادق هم با چشمای گرد شده نگاهی به توپ به مهدی و آخرش به من میکند از یک طرف دارم لجم در آمده که مهدی را جان به جانش کنی همین تعارف کوچک را به من نمی کند و از طرفی هول کرده ام و نمی توانم به صادق اشاره کنم که تو پوزی یادش نرود.
صادق همین طور به تو پ که کنارش افتاده زل می زند کم کم مینشیند و بعد اخم میکند و میگوید:

معلومه که نمی دم توپ تواِ به من چه ! چرا باید به تو خسیس بدم. ما دیگه هیچی به تو نمگیم بده نه توپتو میخوایم نه تیله هاتو نه بستنی هاتو حتی دو چرخه ات هم ارزونی خودت مگه نه بچه ها !

من که حال کرده ام با کلی کیفوری میگویم:
بله ما دیگه نیازی به وسایل تو نداریم شخصی مال خودته
مرضه هم سرش را از اتاق بیرون می آورد و میگوید:
مگه چه تحفه این وسایلات که هی التماست کنیم؟
 مهدی از سر جایش بلند می شود و توپش را میگیرد توی بغلش و میدود توی اتاق و داد می زند:
خیلی نامردین

به محض بسته شدن در همه مان جمع می شویم وسط اتاق کلی ذوق کرده ایم که نقشه مان گرفته صادق میگوید:
بچه ها فکر میکنید چی کار میکنه من هم میگویم:
خب معلومه خنگ خدا تا چند دقیقه دیگه میاد میگه بچه ها بریم تو کوچه یه گل کوچیک بزنیم
مرضیه می پرسد:
ما چی کار کنیم اونوقت ؟ دوباره حالش رو بگیریم
من میگویم:
نه دیگه ادم شد بسشه گناه داره 
صادق هم ذوق میکند و دستهایش را به هم می مالد و میگوید :
بچه ها فکر کنم دو چرخه و اینا هم دیگه حل باشه عمرا  نمی تونه قرش رو بریزه چون اگه قرشو بریزه چی میشه؟
من و مرضیه با هم میگوییم:
می زنیم تو برجکش
من هم که ترس برم داشته مهدی بیرون بیاید و ما را ببیند که خوشحالیم می گویم:
بچه ها بیاین بشینیم جلو تلوزیون پشتتون رو هم بکنید به در اتاقش که فکر نکنه منتظرشیم بعد که گفا بریم بیرون من میگم بچه ها نظرتون چیه اونوقت شمام خیلی عادی بگید باشه بد نیست و اینا...

هر سه مان مثل سینما می نشینیم جلو تلوزیون دارد آهنگ اول دون دون را نشان میدهد ما هم مثل همیشه با آن می خوانیم
الستون و گول میزنم ولستونم گول میزنم...

که صدای در اتاق مهدی می آید او هم دارد می خواند دشمن دندوناشونم
منتظریم که بگوید اما هنوز ساکت است صادق دستش را تکان میدهد که یعنی چی شد پس؟ مرضیه با اشاره میگوید من بر میگردم و نگاهش میکنم مرضیه بر می گردد اما نمی دانم چرا نگاهش را بر نمیگرداند سمت تلوزیون می زند به پهلوی صادق که یعنی نگاه کن صادق هم که دارد شعر را هنوز میخواند نگاه میکند او هم دیگر نگاهش را بر نمی گرداند من هم که دارم میخوانم

آخ! چی بود؟ چی بود ؟شیشه نبود! پس چی شکست؟

سرم را بر میگردانم باورم نمی شود مهدی که دارد با صدای بلند میخواند السون و والسون قلب منو شیکستن چه شیطونایی هستن به ما لبخندی می زند ابرو میپراند روی سرش یک کلاه سفید و مشکی است یکی هم دستش است و آن را با انگشتش می چرخاند باورم نمی شود توپش را از وسط نصف کرده مرضیه جیغ میزند و صادق می گوید:
آخه خره واسه چی نصفش کردی؟
مهدی هم می گوید:
مال خودمه دوست داشتم

بعد به صادق نگاه میکند و میگوید:
راستی قراره دوچرخه امم پنچر کنم و تیله هامو بریزم تو جوب بستنی هامم تو سطل آشغال مشکلی که نیست نه؟

ما نگاهی به هم میکنیم می رویم سمت مهدی و شروع میکنیم
مهدی ترو خدا مهدی ترو قرآن مهدی نکنیا مهدی باشه؟
و صاف میخورد توی برجکمان!

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی